در روزگاران قدیم در سرزمینهای شمالی مردی زندگی میکرد که به شغل سنگ شکنی مشغول بود، اما از شغل خود رضایت شغلی نداشت. مرد سنگ شکن هرروز به کوه میرفت و به وسیله پتک و تیشه و کلنگ و سایر ابزار سنگ شکنی به
خُرد کردن سنگهای کنار جادهها میپرداخت و دستمزد اندکی از وزارت راه و شهرسازی سرزمینهای شمالی دریافت میکرد. روزی شخص سنگ شکن که از شدت کار و قلت دستمزد، به حالت اعتراض در چهارچوب قانون نزدیک شده بود، با خود گفت:ای بابا، این چه وضعی است که من دارم. وی سپس به حالت آرزو تغییر وضعیت داد و گفت:ای کاش شخص ثروتمندی بودم که عوض کار کردن استراحت میکردم و به جای خودم پولم کار میکرد. در این لحظه فرشته مهربان که از آن ناحیه عبور میکرد، نیش ترمز زد و پایین آمد و به مرد سنگ شکن گفت: من فرشته آرزوها هستم. آیا میخواهی آرزویت را برآورده کنم؟
مرد سنگ شکن گفت: بلی که میخواهم. فرشته چوب خود را به کله مرد سنگ شکن زد و مرد سنگ شکن ناگهان خود را در حالی که لباسی زیبا و مجلسی پوشیده بود در داخل قصری زیبا و مجلل مشاهده کرد که خدمتکاران در آن به این سو و آن سو میرفتند و برای وی خوردنیهای مختلف میآوردند و به وی سرویسهای مختلف میدادند. مرد سنگ شکن ظرف چند ساعت همه خوردنیها را خورد و همه سرویسها را گرفت و پلکش سنگین شد و خواست استراحت کند، اما از آنجا که به زندگی اعیانی عادت نداشت، حضور و رفت و آمد خدمتکاران مانع راحتی او میشد. در این لحظه نگاهی به آسمان انداخت و خورشید را دید که تک و تنها در وسط آسمان جا خوش کرده بود.
با خود گفت:ای کاش جای خورشید بودم و این همه آدم موی دماغم نبودند. فرشته مهربان که برای نظارت بر حسن انجام کار در قصر آرزوهای مرد سنگ شکن حاضر بود، با چوب به کله مرد سنگ شکن زد و مرد سنگ شکن ناگهان خود را وسط آسمان مشاهده کرد در حالی که داشت زمین را نورافشانی میکرد. مرد سنگ شکن که خورشید شده بود مشغول تماشای جهان از زاویه کلان و راهبردی بود که ابری آمد و دید او را کور کرد.
مرد سنگ شکن گفت:ای کاش ابر بودم که کسی جلو رویم نمیایستاد. فرشته، چوب را به کله مرد سنگ شکن زد و مرد سنگ شکن ناگهان خود را ابر احساس کرد. در این لحظه بادی وزید و مرد سنگ شکن را پراکنده کرد. مرد سنگ شکن گفت: حالاای کاش باد بودم که قویتر است. فرشته، مرد سنگ شکن را به باد تبدیل کرد. مرد سنگ شکن وزید و محکم به کوه خورد. سپس گفت: این دفعه کاش کوه بودم که باز قویتر است. فرشته، مرد سنگ شکن را به کوه تبدیل کرد. مرد سنگ شکن پس از آنکه کوه شد، احساس کرد شخصی با پتک و تیشه و کلنگ دارد او را خرد میکند.
پس گفت:ای کاش جای آن بابایی بودم که مرا خرد میکند، او از کوه هم قویتر است. فرشته ـ که فقط شش بار میتوانست آرزو برآورده کند ـ برای آخرین بار مرد سنگ شکن را به مرد سنگ شکن تبدیل کرد. سپس گفت: تمام شد و پرواز کرد و از نظرها ناپدید شد. بدین ترتیب مرد سنگ شکن بدون برخورد سخت و صرفا به شکل نرم و به واسطه کار فرهنگی به خوبی متوجه شد که به جای اعتراض، آرزو و سایر کارهای بیهوده، بهتر است سخت کار کند و از مزد خود راضی باشد و مالیاتش را هم بپردازد.